|
روزي يک مرد روحاني با خداوند مکالمه اي داشت: ‘خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ ‘، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما
ادامه مطلب ... ميگويند حدود 700 سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند. پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه! و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!! معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم… بخش پونتياك شركت خودروسازي جنرال موتورز شكايتي را از يك مشتري با اين مضمون دريافت كرد: «اين دومين باري است كه برايتان مي نويسم و براي اين كه بار قبل پاسخي نداده ايد، گلايه اي ندارم ؛ چراكه موضوع از نظر من نيز احمقانه است! به هر حال ، موضوع اين است كه طبق يك رسم قديمي ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستني بخورد. سالهاست كه ما پس از شام راي گيري مي كنيم و براساس اكثريت آرائ نوع بستني ، انتخاب و خريداري مي شود. اين را هم بايد بگويم كه من بتازگي يك خودروي شورولت پونتياك جديد خريده ام و با خريد اين خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براي تهيه بستني دچار مشكل شده است.
ادامه مطلب ... "عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در نگاهی مشترک به زندگیست." روزی دل خواهی بست . روزی می رسد که در دلت عشقی را احساس خواهی کرد . و دوست داری که این عشق را که در دلت ریشه کرده را با رفتاری محبت آمیز همراه با عاشقانه ترین عبارت ها ابراز کنی . از عبارات عاشقانه یاری بگیرید و افکارتان را به زیبایی بر روی کاغذ و زبان انتقال دهید . با به کار گیری عبارات عاشقانه در کارت های تبریک ، نامه های عاشقانه و معمولی ( یا نامه ی الکترونیکی ) و از همه مهمتر در روزها و سالگردهی مهم زندگی ( سالگرد ازدواج ، تولد و ... ) عشقتان را صادقانه به همسرتان نشان دهید و ببینید که این جملات چطور به زندگی شما جان می بخشد. حتی گفتن ساده ترین جمله یعنی "دوستت دارم" در هر روز و هر زمان آرامش لطیفی را در شما و همسرتان بوجود خواهد آورد .
- عزیزم ، با من باش و از وجود هم به زندگیمان گرما و صمیمیت ببخشیم و سرمای سخت زندگی را با عشق و اعتماد به یکدیگر ازبین ببریم . - آرزوی دیروزم بودن در کنار تو بود . و امروز قدر آن آرزو را می دانم و از بودن در کنار تو خوشبختم. - از لحظه ای که وارد زندگیم شدی معلم عشق و خوبی های من بودی ! - بزرگترین سرمایه ی زندگیم ، شریک زندگیم هستش . - بزرگترین افتخار زندگیم ، همسر با ایمان و مهربانم هستش . - آغاز تو هستم ، تا پایان من باشی ! - امید زندگیم هستی ، مواظب خودت باش - گل زندگمی ، امید رویاهامی ، لبخند بزن که آرام جانمی ! - صفا بخش تمام لحظه های زندگیمی ! - محبتم را به تو هدیه کردم ! دل به تو دادم ! تمام وجودم را در وجودت خلاصه کردم ! - دست هایت بوی مهربانی می دهد ! نگاهت بوی محبت می دهد ! آغوشت آرامبخش جان من است . - حرارت عشق تو ، گرما بخش بند بند وجودم هستش. - در میان لحظه ها ، لحظه ی دیدار تو ، بی قرارترین لحظه هایم هستش . - از تو به خوبی یاد می کنم ، به خاطر چشم های مهربانت ، سخن با صداقتت و درون زیبایی که داری . - تو را می ستایم ؛ دل بزرگ ، احساس بلند و قلب زیبا و با شکوهی داری . - تقدیم به همسرم ، که یادت در اندیشه من ، نامت در قلبم و بودن در کنار تو آرزوی همیشگی من است . - به میان همه ی گل گشتم و عاشق نشدم / تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه ات شدم - مهربانم : ذهنم را گرفتی ، چشمم را گرفتی ، قلبم را گرفتی ، روحم را گرفتی. جانم فدای تو که لایق بهترینی ! - داشتن تو در زندگی برای من بالاترین مهم ترین هاست. - همسرم ، بالاترین موهبت زندگیم ، وجود تو در کنارم هست . - اگر معنای عشق را می فهمم ، اگر حرفی از محبت و پاکی می زنم ، همه به خاطر توست. - در لحظه ای سختی و دردآور در کنارم بودی ، در تمام لحظه های زندگی در کنارت می مانم . - جهانم زیباست ، زندگیم زیباست ، تمام لحظه هایم زیباست ، دنیای من زیباست . این زیبایی ها مرهون فداکاری های توست . - قصه عشق تو در دل من جاودانست. - قلب من به قلب تو متصل است . هر چه را تو احساس می کنی ، من نیز احساس می کنم . - دوستت دارم نه به خاطر اینکه که کسی هستی، به این خاطر که وقتی با تو هستم ،کسی میشوم. - وقتی از تو دور هستم ،دلم برات دلتنگ میشود ، اما از درون احساس گرما میکنم چون در قلبم به هم نزدیکیم . - اگر هر بار به ازای لبخندی که بر لبانم می نشانی، از آسمان ستاره ای برایت میچیدم، آسمان شب همانند بیابان می شد . - با قلبم زیباترین و بهترین چیزها را در کنار تو احساس می کنم . يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد.
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:بهانه رويش, شعر عاشقانه, عاشقانه, ترانه, ترانه عاشقانه, شعر, :: 22:28 :: نويسنده : ترنم
مرا که رها میکنی
دروغ در میان چشم های تو داد می زند
نگو که عاشق منی
نبض تو برای من نمی تپد
اگر دلت به جز حضور من
عشق دیگری نداشت
هنوز بودی و هنوز
در سکوت خلوتم ترانه می شدی
عشق تو دروغ بود
و می روم که گفته اند
یک گل میان باغچه
بهانه ای برای رویش بهار نیست
پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:رفع زحمت, عاشقانه, شعر, ترانه, شعر عاشقانه, ترانه عاشقانه, :: 22:5 :: نويسنده : ترنم
حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم “مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند. ادامه مطلب ... تقدیم به تمامی زنانی که قطعا” قابل احترامند و مردانی که زن را اینگونه می بینند… من دلم می خواهد یک زن باشم… من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ، ادامه مطلب ...
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد پادشاه می برند تا مجازاتش را تعیین کند. پادشاه برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟
یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:مکالمه جالب عاشقانه یک پسر و دختر , داستان, عاشفانه, دوست داشتن,, :: 1:24 :: نويسنده : ترنم
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:مهمترین عضو بدن کدام است؟, داستان, شانه هايت را براي گريه كردن,, :: 1:4 :: نويسنده : ترنم
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟ وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم. او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن ادامه مطلب ...
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
ادامه مطلب ... پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي پسرك پرسيد:خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد ! پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه مجددا زن پاسخش منفي بود. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟ وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست، سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد، ولي داروساز توجهي نميكرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه ميخواهي؟ داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد، من هم ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟ چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است. من كجا ميتوانم معجزه بخرم؟ مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد! آن مرد، دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود، ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟ دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 دلار!
ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند: اميلي عزيز، عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم. اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ اميلي جواب داد:آ متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. مرد گفت:آ بسيار خوب خانم، متشکرم و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد: اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت : هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد! صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید. صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی ميداد. صبح روز بعد جسد سرمازدهي پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل ميکردم اما وعدهي لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:حکايت بهلول و شيخ جنيد بغداد, :: 14:12 :: نويسنده : ترنم
آوردهاند که شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او…. و در خواب کردن اينها که گفتي همه فرع است؛ اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد بشري نباشد.
سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:معلّم کلاس پنجم دبستان, :: 14:5 :: نويسنده : ترنم
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد ادامه مطلب ...
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« نتیجه اخلاقی: بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان میآمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد. گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
منبع: Zarbolmasal.com
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
بی مقدمه شروع می کنم چرا که من بلد نیستم مثه همه عاشقای عاشق پیشه با لفظ قلم و حرف های پر احساس شما رو ببرم تو اوج احساس راستش یه کم هوس کردم باهاتون خودمونی تر صحبت کنم ، چیزی که خیلی ماها نمی تونیم درکش کنیم .می خوام درباره عشق خودم صحبت کنم ، اره منم عاشق شدم ولی به جای اینکه بخوام حرف عاشقانه بزنم اینبار داستانی رو واسط تعریف می کنم که به همه اونایی که عاشق پیشه شدن ثابت کنم که عشق واقعی اون چیزی نیست که فکر می کنید ، داستان از اون روزی شروع میشه که یه دختر پسر جوون داشتند سوار موتور می شدند و با سرعتی نزدیک به ۱۲۰ کیلومتر سوار موتور سیکلت در حال گذر بودند. دختر میگه که آروم تر برو من می ترسم ولی پسره می گه نه داره خوش می گذره ولی دختره می گه نه اصلا خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش می کنم که آهسته تر برو خیلی وحشتناکه ولی پسر می گه بهم بگو دوستت دارمدختره هم می گه باشه دوستت دارم و تو رو خدا اروم تر برو پسره میگه ازت می خوام که منو محکم بقل کنی و دختره حرفشو گوش می کنه و بغلش می کنه تو همون حال می گه کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه و دختر انجام می ده روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای اخرین بار) خیلی فجیح بود ؟ ولی این عشق واقعی هست نمی گم کلاه کاسکت خودتونو بردارید نمی گمخودتونو بکشید ! فقط می خوام بگم واسه عشقتون ارزش بذارید… همین وبس
چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:يک داستان عاشقي واقعي, :: 10:30 :: نويسنده : ترنم
دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره ادامه مطلب ...
چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:داستان واقعی عروسی کتی (عاشقانه همراه با تصاویر!), :: 10:18 :: نويسنده : ترنم
ماجراي عروسي كه ميدانست تا 5 روز ديگر خواهد مرد! و همسر فوق العاده اش كه او را تنها نگذاشت.
ادامه مطلب ...
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستان بسیار زیبا و خواندنی ” نهایت ابراز عشق ”, :: 20:31 :: نويسنده : ترنم
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه, :: 20:25 :: نويسنده : ترنم
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد . وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : ادامه مطلب ...
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستان عاشـــــقــانه ی کیارش با ساناز!!,داستان عاشقانه واقعی, :: 20:21 :: نويسنده : ترنم
این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت: ادامه مطلب ...
سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه واقعی, :: 20:10 :: نويسنده : ترنم
يکي بود يکي نبود ادامه مطلب ...
دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:قدر عشقتون رو بدونید, :: 10:21 :: نويسنده : ترنم
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه . یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه . هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه . تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟ پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست
اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن تا شادي نااميد نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من
از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز
ادامه مطلب ... سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ ادامه مطلب ... دختري بود نابينا شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:مرگ عاشقان, داستان عاشقانه, عشق, نفرت, دوست داشتن, عاشقان, :: 9:13 :: نويسنده : ترنم
حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:
ادامه مطلب ...
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:بچه غورباغه و کرم پروانه, داستان عاشقانه, عشق, انتظار, :: 9:11 :: نويسنده : ترنم
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم… به آفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان. به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.کمانش دلش بود و تیرش عشق... به آفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد. آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت. آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد. به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان... آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره و تیری انداخت تیری که هزاران سال است می رود... هیچ کس اما نمی داند که اگر بهآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت! سخن روز : مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نیست و مرد کوچک تکبر دارد ولی وقار ندارد کنفوسیوس
|