|
زن که باشي ... روز مادر مبارک
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,, :: 21:32 :: نويسنده : ترنم
این است یک عشق جاودانه
شعله ی شمـــع هم مثل پـــــروانه که بالــــش درگیر عشــق آتـــش شمـــع شده شعـــله اش را هم در خــود می سوزاند … این شمــــع حتی بجــــای من هم اشکــــــــ می ریـــزد، اشکــــــــ ریختـــن خوبـــــــ است چشــــمها را جـــلا می دهــــد و وقتی خیلی خوبــــــ است که اشکـــــــهایت پشت بغــــض سنـــگینی پنـــــهان شده اند؛ سبکـــــــ می شوی وقتی راه اشکـــــــهایت را باز می کنـــــی. اما نه اشکی در چشمـــانــــم هست و نه بغض گلــــو گیـــری در گلویم … ! نمی دانــــم چـــــرا خطــــم عوض شده؟ احتمالا در بهــــــار امسال , روزهــــای جدید خودمــــ هم درگیر فصل تـــــازه می شوم تـــغییر میکنم اما میـــدانم همان مهــــربان عـــــاشق می مــــــانم . این روزهـــــای آخر ماه آســــــمان طور دیگــــری شده، پر ستـــاره تر از قبل مــــاه روشـــن تر شده و وجود دو ستــــاره ی پر نـــــور را حس می کنــم که قبلا ندیـــده بودمشان مــن که آنقـــدر سر بـــه هوا و کــودکـــانه بودم! یعنی ستـــاره ها هم متـــولد می شوند به آســـمان می آینـــد؟ زمستــــــان امسال و سرمــــــا طولانی تر از سالــهای قبـــل است نمیــــدانم شایـــد چون همــــه جا را از پـــــاییز سرمــــا زد. بـــــاد می آید؛ همه چیــــز را با خود می بـــــرد می ترســم این بـــــاد که می آید بی بـــــاران، بی ابــــر دوست داشتـــــن مرا از یــــادم ببرد دستـــهایم خالــــی شوند و یـــخ … ولی مگــــر می شـــود دوستـــــ داشتن آدم هـــا از یادشـــان برود آن هم من که عاشـــقم و مهــــــربان با دستــــهای گــــرم و پـــــر … آخــــر می دانی این شبـــها ماه برایم دلبـــــری می کند نمی دانــــم شایـــد عاشـــق مــــاه شدم مثل پلنــــگ وحشـــی که دل سنــــگ خود را به مـــاه بســـت … انگـــــار مـــن هــــم دارمــــ دلبــــسته و شیـــــفته ی مـــــاه می شـــــوم.
هم سیاه بوده اند هم سپید ، رویشان، نگاهشان، قلبشان، لباسشان، در سیاه و در سپید، من ، ولی همیشه زیر شیشه ی نگاه تو، نامه های خط خطی، نامه های بی نشان ، نامه های با نشان نوشته ام. کاغذم سپید مثل قلب تو ، جوهرم سیاه مثل چشم من، نامه های من برای تو، در سیاه و در سپید، یا به رنگی دگر به هر کجا …
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
مینویسم از دلم شاید که دل شادان کند
You give to me hope ........................ متن کامل در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.
یادمه همیشه بهم میگفت برو من پشتتم ولی منه ساده هیچوقت فکر اون خنجری که پشتت قایم کرده بودی رو نمیکردم یاد اون حرف مادر بزرگم افتادم که میگفت اگر با گرگها زندگی میکنی زوزه کشیدن را بیاموز چون ما در روزگاری زندگی میکنیم که تنها خدایش از پشت خنجر نمیزند
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه خانه ام کو؟ ... ... ...
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر کجا رفت؟
خاطرات خوب و شیرین...؟
در پس آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز...
یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد...
باز باران
باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه
بی بهانه
شایدم گم کرده خانه
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه,داستان,داستان عاشقانه, عشق, دوست داشتن,, :: 18:42 :: نويسنده : ترنم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:نامه, عاشقانه, دوست داشتن, عشق,دوستی, تنهایی , , :: 15:43 :: نويسنده : ترنم
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده. خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم. دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟ در آواز شب اویز های عاشق؟ در چشمان یک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟ دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم. و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی. ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم. می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود. می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم. دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد. دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم. دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود. دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته. دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،دوباره من و یک دنیا خاطره...
|