|
همیشه دلتنگی بود و انتظار، همیشه ظاهر بود و به ظاهر یک عشق ماندگار، امروز دیگر مثل همیشه نیست، حس و حال من مثل گذشته نیست امروز دیگر مثل همیشه نیست، من هم طاقتی دارم، صبرم تمام شدنیست.
همسفر! عاشقانه هایم را از پوست شفاف تو می گیرم
ادامه مطلب ...
آنقدر جسمت را برایم برهنه کردی که یادم رفت روح عریانت چه شکلی بود! آنقدر سعی کردی برجستگی های بدنت را نشانم بدهی که وقت نشد یادت بیاورم که می توانی چه شخصیت برجسته ای باشی ! بیا و تمامش کن ، خودت را به یاد بیاور چادر سپیدت را سرت کن بانوی مهتاب اگر ممانعت نکنی فرشته های مهربان با دستهای لطیفشان این لباس های کثیف دنیا را از تن روحت در می آورند ... آنجاست که لطافت عشق را لمس می کنی آنجاست که می فهمی خدا مهربان تر از آن است که قصد اذیت کردن مارا داشته باشد ! لذت لمس لطافت ایمان را از دلت دریغ نکن ... چادر سپیدت را سرت کن بانوی مهتاب میدونم دلت خیلی از من پُره .. میدونم چه زجری داری میکشی ادامه مطلب ...
جمعه 21 مهر 1391برچسب:عاشقانه,دل نوشته,تنهايي,باتوبودن,انتظار,دوست داشتن,عشق,از خودگذشتگي,بخشش,لطف, :: 11:38 :: نويسنده : ترنم
تـا ڪـے ایـטּ تـراژدے مسخـره زندگے را نگاه ڪــُنمـ؟!
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:عاشقانه,دل نوشته,تنهايي,باتوبودن,انتظار,دوست داشتن,عشق,از خودگذشتگي,بخشش,لطف, :: 9:9 :: نويسنده : ترنم
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! نادر ابراهیمی
انسان ، حرفیست
شنبه 8 مهر 1391برچسب:داستان, عاشقانه ,نگاه, فرياد , دوست داشتن,عشق,پيش داوري, :: 23:7 :: نويسنده : ترنم
درست حدس زده بودم، میدانستم اگر کلاه کاموایی بر سر بگذارم به پیشداوریهای غلط مردم دامن میزنم، و آنها بازهم معلولیت مرا به حساب تنگدستی و نداریم میگذارند. عصر شد از دانشکده بیرون آمدم، آن روز آخرین روزی بود که در دوره کارشناسی سر کلاس رفتم. سوز برف میآمد کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: “خستگیام در رفت.” پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه عادی تحصیل کند. ادامه مطلب ... من از عهد آدم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح ادامه مطلب ... استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
ادامه مطلب ... عشق چيست ؟ ادامه مطلب ...
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:عاشقانه,داستان,تنهايي,باتوبودن,انتظار,دوست داشتن,عشق,از خودگذشتگي,بخشش,لطف, :: 11:41 :: نويسنده : ترنم
“رابرت دانیس زو” قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده شد و مبلغ زیادی پول برد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش از دست خواهد رفت. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: “ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشت که هیچ، اصلاً ازدواج هم نکرده است. او به تو کلک زده است دوست من.” عشق آمد خويش را گم كن عزيز مجتبی کاشانی هنوز صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم ولی من میگویم دوراهی ها تورا ازمن ربودند
یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:عاشقانه,داستان,تنهايي,باتوبودن,انتظار,دوست داشتن,عشق,, :: 2:3 :: نويسنده : ترنم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... دنبال من میگردی و حاصل ندارد باید ببندم کوله بار رفتنم را
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی: باشد ولم کن باخودم تنها بمانم شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد مهدی فرجی
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تا تو هستی و چشمات بهونهاست واسه خوندن واسه تولد تو باید دنیا رو آورد تولدت عزیزم پراز ستاره بارون الهی که همیشه واسه تبریک امروز
دیریست که در دیار غربت حبسم در آخر این ترانه ها می رقصم در ثانیه های بی کسی و هجرت من بی تو و خنده های تو میترسم انگار میان خاطرات دیروز مربوط به این دقایق بی ربطم در عشق فرو رفته و مدهوش توام من باز در این دفتر شعرم غرقم بیمارم و بیمار تو و افکارت من در قفس فاصله ها می لرزم شب در سدد نوش و خروش قلبت انگار میان عالمی بی وزنم با عشق تو و ناز نگاهت هنوز من اول این زندگی بی مرزم...!
عشق
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
مینویسم از دلم شاید که دل شادان کند
You give to me hope ........................ متن کامل در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.
یادمه همیشه بهم میگفت برو من پشتتم ولی منه ساده هیچوقت فکر اون خنجری که پشتت قایم کرده بودی رو نمیکردم یاد اون حرف مادر بزرگم افتادم که میگفت اگر با گرگها زندگی میکنی زوزه کشیدن را بیاموز چون ما در روزگاری زندگی میکنیم که تنها خدایش از پشت خنجر نمیزند
عشق يعنی با غم الفت داشتن سوختن با درد نسبت داشتن عشق دريک جمله يعنی انتظار انتظار روز رجـــعت داشتن عشق يعنی مستی و ديوانگی عشق يعنی در جهان بيگانگی عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشمان تر .....
ادامه مطلب ...
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:عشق, انتظار,دوست داشتن,بی اعتنایی,منتظر,عاشق,, :: 15:49 :: نويسنده : ترنم
شايد کسي شبها براي اين که تورو ببينه به خدا التماس مي کنه.... شايد کسي به محض ديدن تو دستاش يخ مي کنه و تپش قلبش مرتب بيشتر ميشه وشاديهايش دو برابر ميشه.... شايد كسي براي هم كلامي با تو ومدتي ازعمركوتاهش را دركنارت باشد لحظه شماري مي كند ...
شايد كسي براي نشان دادن علاقه و دوستيش نسبت به تو به آب و آتش مي زند ...
مطمئن باش کسي هست که شبها به خاطره تو، تو دريايي از اشک ميخوابه ولي در حسرت ديدارتوست....
و روز و شبش تويي و همه جا تو را با خود ميبينه ...
وبزرگ ترين آرزوش براورده شدن كوچك ترين آرزو و خوشبختي وشادي توست ....
وچشماي عاشقش هردم و هرلحظه منتظر ديدن روي توست ... اما این تویی که بی اعتنا به اطرافت همین جور راحت و پیش میگیری و میری... کسی در حسرت دیدار توست, کسی تنها دلخوشیش تو هستی, تنها امید داره تا تورو به دست بیاره... همش مواظبه تا پاهات و روی خار نزاری, بجای سنگ فرش خیابون قلبشو زیر پات میزاره... می خواد ولی نمی تونه که تورو داشته باشه چرا که تو بی اعتنا به راحت ادامه میدی... در عین حال که اونو میبینی اما نمی بینیش اون می خاد تورو داشته باشه اما...اما...و اما... گفتم: «داری زیادهروی میکنی. فردا روز کارییه ها.»
خندید و تن عرقکرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیهی مخصوصِ مخصوصت که میگفتی؟»
گفت: « تا سیگارم تموم میشه، بمون تو خماریش.»
بش سقلمهای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسیها بدمون مییاد منتظر بمونیم.»
پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبهی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانهی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»
گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»
لحظهای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضلتر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."» من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد شراب شعر چشمان تو ادامه مطلب ...
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:عشق, عاشقانه, شعر, شعرهای عاشقانه,تنهاای, وفاداری, بی وفایی, :: 23:24 :: نويسنده : ترنم
امشب میخوام از خوشحالی سر بزارم به آسمون
عشقم بهم گفت عزیزم دوستت دارم از دل و جون
بلند میگفت که تا آخر برای هم باشیم خدا
زیر لبش دعا میکرد یه وقت جدا نشیم خدا
یه وقت نشه خدا جونم دلش اسیر غم بشه
خیلی دوسش دارم ولی نزار که عاشقم بشه
آروم آروم باید برم قلبشو تنها بزارم
دیگه باید بهش بگم میخوام که تنهات بزارم
عزیز من گریه نکن قسمت من یکی دیگست
بهم میگفت پیشم بمون عاشقتم همین و بس
نمیشه مال هم باشیم فک نکن این یه بازیه
اینکه میخوام پیشم باشی این خواسته ی زیادیه؟
تورو خدا گریه نکن اشکاتو پاک کن گل من
باشه سریع پاک میکنم فقط نرو از پیش من
دلم واست تنگ میشه و عشقت تو یادم میمونه
کی بود تورو ازم گرفت؟ بدجور منو میسوزونه
خداحافظ عزیز من دوستت دارم از دل و جون
این دیگه باره آخره میگم که پیش من بمون
خداحافظ بهترینم غم نخور دنیا گذره
باشه ولی اینو بدون آهم ازت نمیگذره
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ ادامه مطلب ... در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی... .
|